آهنگ مرد سرگردان از ویگن
مرد سرگردان این شهرم همدمی گمگشته را جویم
قصه ها دارد دل تنگم بشنو امشب قصه میگویم
یک شب از شبهای تابستان ناشناسی از سفر آمد
با نگاه پر غرور خود آتش را در دست جانم زد
دور از آن دنیای تاریکی ما دو مرغ همسفر بودیم
غافل از اندیشه ی فردا روز و شب با هم به در بودیم
یک شب بارانی پاییز آسمون رنگ جدایی زد
او سفر کرد از دیار من پا به عشق و آشنایی زد
مانده ام تنها و سرگردان او نشان از من نمیگیرد
رفته ام از یاد او اما یاد او در من نمیمیرد
دیدگاه خود را بگذارید